سفارش تبلیغ
صبا ویژن


























بسه دیگه...:)

سفید رنگ آرامش است، 
اگر در اتاقی با رنگ سفید بمانی، از فرط آرامش دیوانه می شوی

 
سیاه رنگ جدی است

، 
اگر در اتاقی با رنگ سیاه بمانی

، 
از فرط ناامیدی دیوانه می شوی


قرمز رنگ جذاب و گرم است

، 
اگر در اتاقی با رنگ قرمز بمانی از فرط هیجان دیوانه می شوی

، 
زرد رنگ زندگی است

، 
اگر در اتاقی با رنگ زرد بمانی از فرط اضطراب دیوانه می شوی

، 
اصولا اگر زیاد در اتاق بمانی دیوانه می شوی

، 
زیاد هم ربطی به رنگها ندارد

 

 

 

 

 

متن برگزیده از کتاب طنز های زندگی....اثر اینبروفسکی

 


نوشته شده در سه شنبه 89/4/29ساعت 3:53 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |


TEACHER:   Donald, what is the chemical formula for water?
DONALD:     H I J K L M N O.
TEACHER:   What are you talking about?
DONALD:    Yesterday you said it"s H to O.

 

__________________________________

TEACHER:     Millie, give me a sentence starting with " I. "
MILLIE:         I  is..

TEACHER:     No, Millie..... Always say, "I  am."

MILLIE:         All right...  "I am the ninth letter of the alphabet."
      


نوشته شده در چهارشنبه 89/4/23ساعت 3:45 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |


4 ساله که بودم فکر می کردم پدرم هر کاری رو می تونه انجام بده .
5 ساله که بودم فکر می کردم پدرم خیلی چیزها رو می دونه .
6 ساله که بودم فکر می کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
8 ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز رو هم نمی دونه.
10 ساله که شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت.
12 ساله که شدم گفتم ! خب طبیعیه ، پدر هیچی در این مورد نمی دونه .... دیگه پیرتر از اونه که بچگی هاش یادش بیاد.
14 ساله که بودم گفتم : زیاد حرف های پدرمو تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .
16 ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می کنه گفتم باز اون گوش مفتی گیر اُورده .
18 ساله که شدم . وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می ده عجب روزگاریه .
21 ساله که بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأیوس کننده ای از رده خارجه
25 ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ، زیرا پدر چیزهای کمی درباره این موضوع می دونه زیاد با این قضیه سروکار داشته .
30 ساله بودم به خودم گفتم بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه داره .
40 ساله که شدم مونده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .

50 ساله که شدم ...
حاضر بودم همه چیز رو بدم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم !
اما افسوس که قدرشو ندونستم ......   خیلی چیزها می شد ازش یاد گرفت

نوشته شده در یکشنبه 89/4/6ساعت 1:32 عصر توسط .:...㋡zoha㋡...:. نظرات ( ) |


Design By : Pichak